شا_آریامهر ......
مادر بزرگی داشتم که ۴ سال پیش، در سن ۹۸ سالگی، عمرش را داد به شما. بله تعجب نکنید ما ارثی داریم و زیاد عمر میکنیم! .دیگه خودتون حساب کنید..تا ۲۱ سالگی در دوران قاجار زندگی کرده، تا ۷۱ سالگی در دوران پهلوی، ۲۷ سال آخر را هم در دوران آخر الزمان !...
با اون موهای یک دست سپیدش و چشمای آبی، و پوست خیلی نازکش همه میگفتن چقدر صورتش نورانیست...یادش بخیر
پدر من به قول خو...د مادر بزرگ، ته تغاری سر پیری معرکه گیرش بود .وقتی میدیدیمش، طبق معمول همه مادر بزرگها، قصه هایی میگفت دل نشین که وقتی شروع میکرد تو را هم با خودش به آنجا میبرد..و میگفت و تو مجسم میکردی و بهت حالتی عجیب از گرمی و صفا میداد و در دنیایی دور سیر میکردی..باری به هر جهت مادر بزرگ ما که برای همسن و سالهاش هاش بی بی خانوم و برای ما خانوم جون وبعد ها برای نبیره هاش خانوم جون مامانی شده بود، قشنگی قصه هاش این بود که همه واقعی بودن...همه روز به روز و تکه های کوچک و بزرگ از زندگی طولانیش بودن که در ۳ دوران تاریخی مملکت ما اتفاق افتاده بودن و چنین چیزی برای همه افراد اتفاق نمیافتد . همچین که وقتی رفت انگار قسمتی از تاریخ را هم با خودش برد... از دوران قاجار و اندرونی ها و بیرونی هاش میگفت..از درشکه و کالسکه...از زمان لاله ها و لامپا های صورتی..از آش کشک و قورمه گوشت ...از بوته جقه و شب های یلدای قدیم زیر کرسی ...
.ولی وقتی میرسید به دوران رضا شاه ، گل از گلش میشکفت، آب و تابی به قصه هاش میداد که ما همیشه میخواستیم از قصه های اون دوران تعریف کنه...آخه در مدت کم سلطنت رضا شاه دو بار او را از نزدیک دیده بود !! و به خودش میبالید...هر بار که به اون قسمت ها میرسید برای ما همون هیجان بار اول رو داشت...یک بار وقتی رضا شاه تصمیم گرفت خودش شناسنامه هارا دست ملت بده...که مردم تا اون روز شناسنامه نداشتند..و شجره نامه خانواده در پشت جلد قران نوشته میشد...خانوم جون میگفت نه من ، بلکه پدر و پدر بزرگم هم تو زندگیشون شاه ندیده بودن...شاه فقط تو قصه ها بود...ولی رضا شاه آمد و خودش شناسنامه به مردم داد...بعد تعریف میکرد که یک سال بعد تو نانوایی سر محل، داشتند از هیبت و جبروت شاه میگفتن ...حتی شایع شده بود که اگه کسی خوب نان نپزد رضا شاه او را می اندازد در تنور! خانوم جون میگفت آقا جلال یکی از کاسب های محل داشت اوستای نانوا را دست مینداخت که بپا خوب نون بپزی که نیفتی تو تنور که از درب مغازه داد زدند برین کنار راه باز کنید اعلی حضرت تشریف آوردند....ما همه سر جایمان خشکمان زده بود! میگفت کم مانده بود مردهای گنده شلوار هایشان را خیس کنند...اگر به سیبیل های مردا نگاه میکردی ( که اون روزها همه سبیل داشتند)، میدیدی که سبیل هاشون از چپ و راست تکون میخوره و بالا پایین میره..اعلی حضرت میگه خسته نباشی اوستا...نون هات چطوره؟ نون خوب میپزی؟ اعلی حضرتا اجازه یک نون خاشخاشی داغ براتون بزنم؟ رضا شاه رویش را بر می گرداند به یکی از حاضرین که نا ن گرفته بود و قبل از رسیدن شاه در حال خارج شدن بود و به آن آقا میگه: نه من از نان این آقا میچشم..یعنی نمیخواست کسی براش نان سفارشی بزند...میخواست نان عادی مردم را بچشد....و بعد از خوردن یکی ۲ دولقمه با جدیت هر چه تمامتر به نانوا گفت...خوب است ولی کمی خمیر است...بار دیگر که وارد میشوم، میخواهم نانی درست و حسابی بخورم..و در چشم نانوا زل زاد...خانوم جون میگفت این مرد آنچنان نگاه و چشمانی داشت که گویی برای پادشاهی خلق شده بود...تنها یک کلمه برازنده وی بود: پادشاه......
...... بعد از داستان کشف حجاب تعریف میکرد و ما از دست دختر های همسایه شون از خنده روده بر میشدیم که چجوری مجبور بودن از دست برادر هاشون، روزای اول لباس شیک زیر چادر بپوشن و از خونه که اومدن بیرون و رسیدن سر چهار راه، چادرشون را بر میداشتن و میگذاشتن توی کیفشون و اسمشون رو یکی یکی عوض میکردن.....از تاسیس دانشگاه و راه آهن یا ماشین دودی و غیره تا سلطنت ولیعهد و ترور وی و و و...قصه های وی هیچوقت تمامی نداشت...
به سال ۵۷ که میرسید همه چیز غمگین میشد...و اه میکشید و با آنکه زنی عامی بود همیشه میگفت ای کاش قلم پای جیمی کارتر میشکست و پاش به ایران نمیرسید...خدا ازت نگذره جیمی کارتر که این بلا را به سر ما آوردی...وقتی زمان یاسر عرفات رسیده بود میگفت این یارو عربه پاشو گذشت اینجا، ایران فروخته شد به لبنان و فلسطین و سوریه...نگاش کنید چه دل و قلوه ای هم به هم میدن و چه ماچ و بوسه ای میکنن...وقتی هم جنگ با عراق بود بازم به یاسر عرفات فحش میداد...میگفت هر چی هاست زیره سر همین ۲ تاست...یعنی خمینی و یاسر عرفا ت...
وقتی تو تلویزیون محموله های مواد مخدر را نشان میداد که توقیف شده خانوم جون میگفت چرا اگه راست میگن، آتیششون نمیزنن جلوی چشم؟ اینا همش حقه بازیه...اینا رو.میبر میفروشن بعد ها که فکر میکردم و از خیانت کارتر و عرفات و آگاهی داشتم، یا وقتی میدیدم ایران به یکی از کارتل های بزرگ تریاک تبدیل شده و در آمد اصلی از فروش تریاک است تا نفت، به خودم میگفتم آخه خانوم جون این چیز هارو از کجا میفهمید؟ غیر از اینه که بعضی ها ذاتا ذهن ، ادراک و حس ششم قوی دارند و امروز با در دست داشتن تمام امکانات باید نهایت استفاده را از این حس بکنند و حتی اگر سیاسی نیستند، از کنار چیزی سر سری نگذارند و به تحقیق بپردازند؟؟.....شاید اینجا بد نباشه به قضیه ترکمانچای چینی اشاره کنم که هر چند هنوز مدرک قاطع در دست نیست ولی اینهم برای من مثل جیمی کارتر خانوم جون میماند .........
مادر بزرگی داشتم که ۴ سال پیش، در سن ۹۸ سالگی، عمرش را داد به شما. بله تعجب نکنید ما ارثی داریم و زیاد عمر میکنیم! .دیگه خودتون حساب کنید..تا ۲۱ سالگی در دوران قاجار زندگی کرده، تا ۷۱ سالگی در دوران پهلوی، ۲۷ سال آخر را هم در دوران آخر الزمان !...
با اون موهای یک دست سپیدش و چشمای آبی، و پوست خیلی نازکش همه میگفتن چقدر صورتش نورانیست...یادش بخیر
پدر من به قول خو...د مادر بزرگ، ته تغاری سر پیری معرکه گیرش بود .وقتی میدیدیمش، طبق معمول همه مادر بزرگها، قصه هایی میگفت دل نشین که وقتی شروع میکرد تو را هم با خودش به آنجا میبرد..و میگفت و تو مجسم میکردی و بهت حالتی عجیب از گرمی و صفا میداد و در دنیایی دور سیر میکردی..باری به هر جهت مادر بزرگ ما که برای همسن و سالهاش هاش بی بی خانوم و برای ما خانوم جون وبعد ها برای نبیره هاش خانوم جون مامانی شده بود، قشنگی قصه هاش این بود که همه واقعی بودن...همه روز به روز و تکه های کوچک و بزرگ از زندگی طولانیش بودن که در ۳ دوران تاریخی مملکت ما اتفاق افتاده بودن و چنین چیزی برای همه افراد اتفاق نمیافتد . همچین که وقتی رفت انگار قسمتی از تاریخ را هم با خودش برد... از دوران قاجار و اندرونی ها و بیرونی هاش میگفت..از درشکه و کالسکه...از زمان لاله ها و لامپا های صورتی..از آش کشک و قورمه گوشت ...از بوته جقه و شب های یلدای قدیم زیر کرسی ...
.ولی وقتی میرسید به دوران رضا شاه ، گل از گلش میشکفت، آب و تابی به قصه هاش میداد که ما همیشه میخواستیم از قصه های اون دوران تعریف کنه...آخه در مدت کم سلطنت رضا شاه دو بار او را از نزدیک دیده بود !! و به خودش میبالید...هر بار که به اون قسمت ها میرسید برای ما همون هیجان بار اول رو داشت...یک بار وقتی رضا شاه تصمیم گرفت خودش شناسنامه هارا دست ملت بده...که مردم تا اون روز شناسنامه نداشتند..و شجره نامه خانواده در پشت جلد قران نوشته میشد...خانوم جون میگفت نه من ، بلکه پدر و پدر بزرگم هم تو زندگیشون شاه ندیده بودن...شاه فقط تو قصه ها بود...ولی رضا شاه آمد و خودش شناسنامه به مردم داد...بعد تعریف میکرد که یک سال بعد تو نانوایی سر محل، داشتند از هیبت و جبروت شاه میگفتن ...حتی شایع شده بود که اگه کسی خوب نان نپزد رضا شاه او را می اندازد در تنور! خانوم جون میگفت آقا جلال یکی از کاسب های محل داشت اوستای نانوا را دست مینداخت که بپا خوب نون بپزی که نیفتی تو تنور که از درب مغازه داد زدند برین کنار راه باز کنید اعلی حضرت تشریف آوردند....ما همه سر جایمان خشکمان زده بود! میگفت کم مانده بود مردهای گنده شلوار هایشان را خیس کنند...اگر به سیبیل های مردا نگاه میکردی ( که اون روزها همه سبیل داشتند)، میدیدی که سبیل هاشون از چپ و راست تکون میخوره و بالا پایین میره..اعلی حضرت میگه خسته نباشی اوستا...نون هات چطوره؟ نون خوب میپزی؟ اعلی حضرتا اجازه یک نون خاشخاشی داغ براتون بزنم؟ رضا شاه رویش را بر می گرداند به یکی از حاضرین که نا ن گرفته بود و قبل از رسیدن شاه در حال خارج شدن بود و به آن آقا میگه: نه من از نان این آقا میچشم..یعنی نمیخواست کسی براش نان سفارشی بزند...میخواست نان عادی مردم را بچشد....و بعد از خوردن یکی ۲ دولقمه با جدیت هر چه تمامتر به نانوا گفت...خوب است ولی کمی خمیر است...بار دیگر که وارد میشوم، میخواهم نانی درست و حسابی بخورم..و در چشم نانوا زل زاد...خانوم جون میگفت این مرد آنچنان نگاه و چشمانی داشت که گویی برای پادشاهی خلق شده بود...تنها یک کلمه برازنده وی بود: پادشاه......
...... بعد از داستان کشف حجاب تعریف میکرد و ما از دست دختر های همسایه شون از خنده روده بر میشدیم که چجوری مجبور بودن از دست برادر هاشون، روزای اول لباس شیک زیر چادر بپوشن و از خونه که اومدن بیرون و رسیدن سر چهار راه، چادرشون را بر میداشتن و میگذاشتن توی کیفشون و اسمشون رو یکی یکی عوض میکردن.....از تاسیس دانشگاه و راه آهن یا ماشین دودی و غیره تا سلطنت ولیعهد و ترور وی و و و...قصه های وی هیچوقت تمامی نداشت...
به سال ۵۷ که میرسید همه چیز غمگین میشد...و اه میکشید و با آنکه زنی عامی بود همیشه میگفت ای کاش قلم پای جیمی کارتر میشکست و پاش به ایران نمیرسید...خدا ازت نگذره جیمی کارتر که این بلا را به سر ما آوردی...وقتی زمان یاسر عرفات رسیده بود میگفت این یارو عربه پاشو گذشت اینجا، ایران فروخته شد به لبنان و فلسطین و سوریه...نگاش کنید چه دل و قلوه ای هم به هم میدن و چه ماچ و بوسه ای میکنن...وقتی هم جنگ با عراق بود بازم به یاسر عرفات فحش میداد...میگفت هر چی هاست زیره سر همین ۲ تاست...یعنی خمینی و یاسر عرفا ت...
وقتی تو تلویزیون محموله های مواد مخدر را نشان میداد که توقیف شده خانوم جون میگفت چرا اگه راست میگن، آتیششون نمیزنن جلوی چشم؟ اینا همش حقه بازیه...اینا رو.میبر میفروشن بعد ها که فکر میکردم و از خیانت کارتر و عرفات و آگاهی داشتم، یا وقتی میدیدم ایران به یکی از کارتل های بزرگ تریاک تبدیل شده و در آمد اصلی از فروش تریاک است تا نفت، به خودم میگفتم آخه خانوم جون این چیز هارو از کجا میفهمید؟ غیر از اینه که بعضی ها ذاتا ذهن ، ادراک و حس ششم قوی دارند و امروز با در دست داشتن تمام امکانات باید نهایت استفاده را از این حس بکنند و حتی اگر سیاسی نیستند، از کنار چیزی سر سری نگذارند و به تحقیق بپردازند؟؟.....شاید اینجا بد نباشه به قضیه ترکمانچای چینی اشاره کنم که هر چند هنوز مدرک قاطع در دست نیست ولی اینهم برای من مثل جیمی کارتر خانوم جون میماند .........
No comments:
Post a Comment
Note: Only a member of this blog may post a comment.