PART TWO
_______________________________________
آغازمهندسی اسلام ابزاری توسط انگلستان !!!
مدتها بود با گره کوری در ذهنم درگیر بودم
_______________________________________
آغازمهندسی اسلام ابزاری توسط انگلستان !!!
مدتها بود با گره کوری در ذهنم درگیر بودم
که با هیچیک از معادلاتی که میشناختم باز نمیشد. میدانستم که ویروس اسلام، بعنوان ابزاری در دست انگلستان، در هر جا که پاشیده شود، نکبت، عقبماندگی فرهنگی، جنگ، اعتیاد، دشمنی خانه به خانه و نفاق، سلطه نرم و خاموش بیگانه و به تاراج رفتن خاک و مال و تمدن آن ملت را به بار میاورد. میدانستم که این ویروس در چند سال اخیر بطور دربست و بی چون و چرا در دست انگلیس است و در هر جا که انقلابی با مضمونی اسلامی رخ میدهد، نفع و خواست دولت فخیمه در کار است. ولی آیا میتوانستیم بگوییم خود محمد و قران را هم انگلستان آفریده؟؟ هرگز!!!
پس چگونه شد؟؟ چگونه اسلامی که در شبه جزیره ای دور تولید شد و سازنده آن حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت، به دربار انگلیس راه یافت؟ بی تردید، ظهور اسلام بزرگترین بد بیاری تاریخی برای ملت ایران بوده است. چه در نخستین قرنهای آن که ربطی به انگلستان نداشته و چه اکنون که مخوف ترین سلاح غرب برای نابودی تمدن ایرانی و خوی پآتریوتیزم در ایرانیان است که از نان شب و پدر و مادر خود نیز، وطن را عزیز تر میداشتند و امروز هدف از کمربند سبز خاور میانه، خود خاورمیانه و کشورهایی چون سوریه و تونس و لیبی و غیره نیست بلکه هدف بدست آوردن دژی محکم برای رسیدن به ایران و ترسیم نقشه جدید قطعه قطعه شده ان است ولی چگونه این دو با هم پیوند یافتند؟
پاسخم را در این خاطرات یافتم. دوستان انتلکتوال من معتقدند این خاطرات حاوی "ضد اطلاعات " نیز هست. منظور از ضد اطلاعات ، اطلاعتی است که به ظاهر در صدد نفی و بر ضد موضوعی خاص هستند ولی در واقع برای آن تبلیغ میکنند. کاملا موافقم. نکاتی در این خاطرات هست که به نحوی اینطور القا میکند که آن اسلام صدر اسلام چیز خوبی بوده و از وقتی انگلستان دستکاری اش کرده بد شده...ولی شوربختانه، مطلبی که حاوی ضد اطلاعات نباشد پیدا نمیکنیم و خود باید بین خطوط را بخوانیم لذا ضروری دیدم این نکته را اینجا یاداوری و تاکید کنم که اسلام به هر شکل آن چه اسلام صدر اسلام، چه اسلام میکربی و حشره ای اخیر که به انسان زندگی چون انگل میبخشد، چیزی جز وحشیگری و تجاوز و قتل نفس و عضو و سنگسار و تبیعض نژادی و جنسی و مقامی نبوده، نیست و نخواهد بود.
در مورد بخش دوم خاطرات باید بگویم اتفاق ماجراجویانه خاصی در این بخش بخصوص نمی افتد و قسمت های بعدی پر ماجرا ترند. بطوریکه در قسمت ششم قلبتان از تپش باز خواهد ایستاد. ولی این بخش، روشهای رسوخ و نفوذ دربار انگلیس به درونی ترین اندرونی های شخصی را بخوبی نشان میدهد تا جاییکه نویسنده ناچار به اعترافی بسیار چندش آور در اجرای دستوری چندش آورتر میشود و نشان میدهد، شبکه جاسوسی این دولت اهریمنی تا کجا ها پیش میرود و....
پس چگونه شد؟؟ چگونه اسلامی که در شبه جزیره ای دور تولید شد و سازنده آن حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت، به دربار انگلیس راه یافت؟ بی تردید، ظهور اسلام بزرگترین بد بیاری تاریخی برای ملت ایران بوده است. چه در نخستین قرنهای آن که ربطی به انگلستان نداشته و چه اکنون که مخوف ترین سلاح غرب برای نابودی تمدن ایرانی و خوی پآتریوتیزم در ایرانیان است که از نان شب و پدر و مادر خود نیز، وطن را عزیز تر میداشتند و امروز هدف از کمربند سبز خاور میانه، خود خاورمیانه و کشورهایی چون سوریه و تونس و لیبی و غیره نیست بلکه هدف بدست آوردن دژی محکم برای رسیدن به ایران و ترسیم نقشه جدید قطعه قطعه شده ان است ولی چگونه این دو با هم پیوند یافتند؟
پاسخم را در این خاطرات یافتم. دوستان انتلکتوال من معتقدند این خاطرات حاوی "ضد اطلاعات " نیز هست. منظور از ضد اطلاعات ، اطلاعتی است که به ظاهر در صدد نفی و بر ضد موضوعی خاص هستند ولی در واقع برای آن تبلیغ میکنند. کاملا موافقم. نکاتی در این خاطرات هست که به نحوی اینطور القا میکند که آن اسلام صدر اسلام چیز خوبی بوده و از وقتی انگلستان دستکاری اش کرده بد شده...ولی شوربختانه، مطلبی که حاوی ضد اطلاعات نباشد پیدا نمیکنیم و خود باید بین خطوط را بخوانیم لذا ضروری دیدم این نکته را اینجا یاداوری و تاکید کنم که اسلام به هر شکل آن چه اسلام صدر اسلام، چه اسلام میکربی و حشره ای اخیر که به انسان زندگی چون انگل میبخشد، چیزی جز وحشیگری و تجاوز و قتل نفس و عضو و سنگسار و تبیعض نژادی و جنسی و مقامی نبوده، نیست و نخواهد بود.
در مورد بخش دوم خاطرات باید بگویم اتفاق ماجراجویانه خاصی در این بخش بخصوص نمی افتد و قسمت های بعدی پر ماجرا ترند. بطوریکه در قسمت ششم قلبتان از تپش باز خواهد ایستاد. ولی این بخش، روشهای رسوخ و نفوذ دربار انگلیس به درونی ترین اندرونی های شخصی را بخوبی نشان میدهد تا جاییکه نویسنده ناچار به اعترافی بسیار چندش آور در اجرای دستوری چندش آورتر میشود و نشان میدهد، شبکه جاسوسی این دولت اهریمنی تا کجا ها پیش میرود و....
ادامه خاطرات همفر بخش دوم:
وزیر مستعمرات به من ماموریت داد تا به کشورهای مصر، ایران، حجاز و استانبول سفر کنم و اطلاعات لازم در مورد مسلمانان را بدست آورم تا بتوان درمیان آنان رخنه کرد و با ایجاد دشمنی، آنها ر ابه گروه های کوچک تقسیم کرد. وزیر، ۹ نفر دیگر را نیز به جز من به همین ماموریت گماشت. ۹ نفری که پر از انرژی، شجاعت بودند و بشدت عطش دانستن و عشق به میهن داشتند. به ما پول فروان، اطلاعات کافی، نقشه مناطق و همچنین لیستی بلند بالا شامل نام اشخاص، سخن گویان، دانشمندان و رواسای قبایل مناطق مختلف و حتی دور افتاده، داده شد. صحنه ای که هرگز فراموش نمیکنم این بود که وقتی با منشی جناب وزیر وداع میکردم به من گفت: " بروید که آینده دولت انگلستان در دستان شما و در گرو این ماموریت است. پس بدانید که باید حد اکثر توان و انرژی خود را سرمایه کنید و از هیچ کوششی در این راه فروگذار نباشید."
در زمان امپراتوری عثمانی، استانبول، مرکز خلافت اسلام بود بنابرین راهی استانبول شدم. غیر از وظیفه اصلی که به عهده من بود باید زبان ترکی را مانند یک ترک زبان میآموختم . تا قبل از آن تاریخ ترکی، عربی و فارسی را به مقدار قابل توجهی در لندن فرا گرفته بودم ولی یادگیری یک زبان چیزیست و صحبت کردن آن مثل یک بومی ، چیزی دیگر. در حالیکه یادگیری اولیه را میتوان در زمان کوتاهی انجام داد، صحبت مانند یک بومی، نیازمند سالها وقت است. باید آن زبان را با تمام اصطلاحات و چم و خم هایش طوری یاد میگرفتم که کسی به من شک نکند. البته در استانبول زیاد هم از این بابت نگرانی نداشتم چون ترکها زیاد دقیق نمیشدند و دولت ترکیه هم هیچ سیستمی یا برنامه ای برای دستگیری جاسوسان نداشت.
پس از سفری بسیار خسته کننده، به استانبول رسیدم. نام خود را محمد معرفی کردم و نخستین برنامه ای که ریختم رفتن مرتب به مسجد بود.
همان روزهای اول در مسجد با خردمندی سالخورده بنام احمد افندی طرح دوستی ریختم . وی روز و شب تمام سعی خود را میکرد تا رفتاری چون محمد پیامبر داشته باشد و مانند وی بنظر رسد. آنچنان عاشق محمد بود که هر بار از او صحبت میکرد چشمانش پر از اشک میشد. از من نپرسید که هستم و از کجا آمده ام و از این بابت شانس آوردم. تصمیم گرفته بودم با هر که آشنا میشوم بگویم برای کار به استانبول آمده ام تا در سایه خلیفه مسلمین که نماینده محمد بر روی زمین است زندگی کنم و همین را هم میگفتم.
(دقت کنید که این ابلهان از بس تمام دانش دنیا را در خواندن قران میدانند، هر کس از راه میرسد، شک آنها را بر نمی انگیزد و چقدر به سادگی با کسانی برخورد میکنند که از سرزمین دور و به درازای سالهای طولانی و بعنوان تنها شغل، کشور و خانواده خود را رها کرده اند تا به میهنشان خدمت کنند. این همان بدبختی امروز ما ایرانیان است و اوپزیسیون قلابی و مدحی ها و ....!!)
بقیه خاطرات همفر: سعی کردم تا میتوانم به محمد افندی نزدیک شوم تا اینکه روزی چنان که گویی با او دردل میکنم، گفتم که پدر و مادر خود ر از دست داده ام و برادر و خواهری هم ندارم و هیچ مال و میراثی هم نداشته ام. اما به مرکز اسلام آمده ام تا کار کنم و قران کریم و سنت پیامبر بیاموزم تا هم نیازهای دنیوی ام را برآورده کنم هم توشه ای برای آخرتم مها نمایم. و با شنیدن سخنان من بسیار منقلب و از خود بیخود شد و گفت:
تو به ۳ دلیل بسیاربرایم محترم هستی
: ۱- تو یک مسلمانی و مسلمانان همه برادارن منند.
۲- تو یک مهمان هستی و رسول الله فرموده میهمان حبیب خداست
۳- تو میخواهی کار کنی و حدیث شریف گفته هر کس کار میکند محبوب خداست.
از این سخنان خوشحال شدم و به او گفتم که میخواهم قران هم یاد بگیرم و و گفت که خودش به من آموزش خواهد داد. روزانه به من قران یاد میداد و من در حالیکه برای تلفظ برخی کلمات بشدت دچار مشگل بودم، ظرف دو سال کل قران را یاد گرفتم. افندی هر بار قبل از شروع درس وضو میگرفت و از من نیز میخواست چنین کنم و بعد رو به قبله مینشست.
کار دیگری که میخواست انجام دهم شستن دهانم با چوبی بنام مسواک بود که به گفته او سنت پیامبر بود. من هر روز از دهانم خون جاری میشد ولی باید ادامه میدادم و بلاخره روزی خون ریزی دهانم قطع شد و پس از آن نفس سنگینی هم که داشتم و اکثر انگلیسی ها دارند از بین رفت و دیگر دهانم بو ی بد نمیداد.
( یعنی این وحشیان انگلیسی بی فرهنگ فقط چای نبوده که در عمر خود ندیده بودند..حتی مسواک هم نداشتند و ادعایشان گوش آسمان هفتم را کر میکند)
شبها را در اتاقی میگذراندم که از خادم مسجد اجاره کرده بودم. نام این خادم مروان افندی بود و فردی بود بسیار عصبی. او میگفت اگر فرزند پسری داشته باشد نام او را هم مروان میگذارد چون نام یکی از جنگجویان اسلام است.
تهیه شام نیز بعهده مروان بود. بعنوان شاگرد فرشباف کاری پیش خالد فرشباف پیدا کرده بودم که مزدم را هفتگی میداد. این خالد بیشتر وقت آزادش را در مورد خالد ابن ولید حرف میزد که یکی از اصحاب پیامبر بوده و در جنگهای بسیاری شرکت داشته اما با همه این احوال عمر ابن خطاب، خلیفه مسلمین او را از مقام خود عزل کرده بوده و اینکه این مسئله قلب خالد را شکسته بود.
خالد قالیباف، شخصی بی اخلاق و بسیار عصبی بود. بیش از حد به من اعتماد کرده بود نمیدانم چرا ولی شاید به این دلیل که همواره از وی اطاعت کردم. بقدری اعتماد کرد که دیدم در خلوت خود به قانون شریعت پایبند نیست و کارهای عجیب و غریب میکند ولی در جلوی دوستان همکیش خود تظاهر میکند. در نماز جمعه شرکت میکرد ولی هرگز او را در حال نمازهای روزانه خواندن ندیدم.
من صبحانه را در مغازه میخوردم. برای نماز ظهر به مسجد میرفتم و تا نماز عصر در همانجا میماندم و به صحبتهای افراد گوش میکردم. پس از نماز عصر به منزل احمد افندی میرفتم و به مدت دو ساعت، قران میآموختم. هر جمعه دستمزد تمام هفته ام را بابت آموزش به او میدادم .
زمانیکه احمد افندی دانست که مجردم، از من خواست تا با یکی از دخترانش ازدواج کنم. من سر باز زدم ولی و اصرار کرد و گفت ازدواج سنت پیامبر است و کسیکه از سنت پیامبر سرپیچی کند با من نیست. از آنجا که گفتن این جمله به معنای قطع ارتباط ما بود و ناچار بودم از آن جلوگیری کنم، گفتم که من دارای ضعف جنسی میباشم و مردانگی ندارم. او با اظهار تاسف باور کرد.
پس از گذشت دو سال از آموزش و تفحص من، به او گفتم که باید به خانه برگردم و و با شگفتی اصرار میکرد که همانجا بمانم و مسکن گزینم. وی میگفت تو که پدر و مادر و همسری نداری. پس همینجا بمان تا با هم کار کنیم . غافل از اینکه حس وطن پرستی و وظیفه من حکم میکرد که به خانه برگردم و تمام گزارشات مربوط به این دو سال و چیز هایی که دیده و شنیده بودم را حضورا به جناب وزیر ارائه دهم و با دستور عمل ها و سیاست جدید و به روز شده، برگردم.
در طول اقامتم در استانبول، پیوسته گزارشاتم را بصورت مآهیانه برای وزارت مستعمرات میفرستادم. در یکی از گزارشاتم ناچار بودم سوالی عجیب را مطرح کنم. خالد افندی، کسیکه با او کار میکردم همانطور که گفتم نماز نمیخواند و به اصول شریعت هم پایبند نبود و از همه بالاتر اینکه سرگرمی های کثیفی داشت و روزی به من پیشنهاد همخوابگی داد. از آن روز، بیشتر و بیشتر اصرار میکرد تا جاییکه من به جناب وزیر در این مورد نوشتم و نظر او را جویا شدم. پاسخ این بود: "اگر در رسیدن به هدفت کمکت میکند باید انجام دهی"....از دریافت این جواب بسیار خشمگین و آزرده بودم . گویی تمام دنیا بیکباره بر سرم خراب شده بود. میدانستم که این عادت در انگلستان بسیار رایج است ولی تاکنون اتفاق نیفتاده بود که وزیری دستورلواط صادر کند. چکار میتوانستم بکنم؟ وظیفه من فقط مانند خالی کردن باقیمانده شیشه دارو در دهان مریض بود. بنابرین سکوت اختیار نموده، به وظیفه خود عمل کردم.
به این ترتیب صبحگاهآن خالد افندی و مغازه او را تحت نظر داشتم و بعنوان یک مسلمان بی اخلاق، از نقطه ضعف های مسلمانان آگاه میشدم. ظهر هنگام تا بعد از ظهر مسجد را زیر نظر داشتم، غروب قرآن میآموختم و با عمق وجودی و ذات آن آشنا میشدم تا بتوانم بر مغز خوانندگان آن اثر گذارم و وقتی صحبت از آیه ای میشود، از خود آنان بهتر بدانم و در این حال رفتار احمد افندی را بعنوان یک فرد مورد احترام و خردمند مورد تحقیق قرار دهم و شب هنگام، مسافر خانه مروان افندی، خادم مسجد و رفت و آمد های آنجا را زیر نظر داشتم.
روزیکه برای وداع با احمد افندی رفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت پسرم اگر برگشتی و من زنده نبودم برایم فاتحه بخوان. دیدار ما به روز قیامت. من قلبا از این صحنه متأثر شدم ولی وظیفه میهن پرستی من وعشق به کشورم انگلستان، بسیار قویتر از احساسات من بود.
بقیه ماجرا را در قسمت سوم بخوانید
در زمان امپراتوری عثمانی، استانبول، مرکز خلافت اسلام بود بنابرین راهی استانبول شدم. غیر از وظیفه اصلی که به عهده من بود باید زبان ترکی را مانند یک ترک زبان میآموختم . تا قبل از آن تاریخ ترکی، عربی و فارسی را به مقدار قابل توجهی در لندن فرا گرفته بودم ولی یادگیری یک زبان چیزیست و صحبت کردن آن مثل یک بومی ، چیزی دیگر. در حالیکه یادگیری اولیه را میتوان در زمان کوتاهی انجام داد، صحبت مانند یک بومی، نیازمند سالها وقت است. باید آن زبان را با تمام اصطلاحات و چم و خم هایش طوری یاد میگرفتم که کسی به من شک نکند. البته در استانبول زیاد هم از این بابت نگرانی نداشتم چون ترکها زیاد دقیق نمیشدند و دولت ترکیه هم هیچ سیستمی یا برنامه ای برای دستگیری جاسوسان نداشت.
پس از سفری بسیار خسته کننده، به استانبول رسیدم. نام خود را محمد معرفی کردم و نخستین برنامه ای که ریختم رفتن مرتب به مسجد بود.
همان روزهای اول در مسجد با خردمندی سالخورده بنام احمد افندی طرح دوستی ریختم . وی روز و شب تمام سعی خود را میکرد تا رفتاری چون محمد پیامبر داشته باشد و مانند وی بنظر رسد. آنچنان عاشق محمد بود که هر بار از او صحبت میکرد چشمانش پر از اشک میشد. از من نپرسید که هستم و از کجا آمده ام و از این بابت شانس آوردم. تصمیم گرفته بودم با هر که آشنا میشوم بگویم برای کار به استانبول آمده ام تا در سایه خلیفه مسلمین که نماینده محمد بر روی زمین است زندگی کنم و همین را هم میگفتم.
(دقت کنید که این ابلهان از بس تمام دانش دنیا را در خواندن قران میدانند، هر کس از راه میرسد، شک آنها را بر نمی انگیزد و چقدر به سادگی با کسانی برخورد میکنند که از سرزمین دور و به درازای سالهای طولانی و بعنوان تنها شغل، کشور و خانواده خود را رها کرده اند تا به میهنشان خدمت کنند. این همان بدبختی امروز ما ایرانیان است و اوپزیسیون قلابی و مدحی ها و ....!!)
بقیه خاطرات همفر: سعی کردم تا میتوانم به محمد افندی نزدیک شوم تا اینکه روزی چنان که گویی با او دردل میکنم، گفتم که پدر و مادر خود ر از دست داده ام و برادر و خواهری هم ندارم و هیچ مال و میراثی هم نداشته ام. اما به مرکز اسلام آمده ام تا کار کنم و قران کریم و سنت پیامبر بیاموزم تا هم نیازهای دنیوی ام را برآورده کنم هم توشه ای برای آخرتم مها نمایم. و با شنیدن سخنان من بسیار منقلب و از خود بیخود شد و گفت:
تو به ۳ دلیل بسیاربرایم محترم هستی
: ۱- تو یک مسلمانی و مسلمانان همه برادارن منند.
۲- تو یک مهمان هستی و رسول الله فرموده میهمان حبیب خداست
۳- تو میخواهی کار کنی و حدیث شریف گفته هر کس کار میکند محبوب خداست.
از این سخنان خوشحال شدم و به او گفتم که میخواهم قران هم یاد بگیرم و و گفت که خودش به من آموزش خواهد داد. روزانه به من قران یاد میداد و من در حالیکه برای تلفظ برخی کلمات بشدت دچار مشگل بودم، ظرف دو سال کل قران را یاد گرفتم. افندی هر بار قبل از شروع درس وضو میگرفت و از من نیز میخواست چنین کنم و بعد رو به قبله مینشست.
کار دیگری که میخواست انجام دهم شستن دهانم با چوبی بنام مسواک بود که به گفته او سنت پیامبر بود. من هر روز از دهانم خون جاری میشد ولی باید ادامه میدادم و بلاخره روزی خون ریزی دهانم قطع شد و پس از آن نفس سنگینی هم که داشتم و اکثر انگلیسی ها دارند از بین رفت و دیگر دهانم بو ی بد نمیداد.
( یعنی این وحشیان انگلیسی بی فرهنگ فقط چای نبوده که در عمر خود ندیده بودند..حتی مسواک هم نداشتند و ادعایشان گوش آسمان هفتم را کر میکند)
شبها را در اتاقی میگذراندم که از خادم مسجد اجاره کرده بودم. نام این خادم مروان افندی بود و فردی بود بسیار عصبی. او میگفت اگر فرزند پسری داشته باشد نام او را هم مروان میگذارد چون نام یکی از جنگجویان اسلام است.
تهیه شام نیز بعهده مروان بود. بعنوان شاگرد فرشباف کاری پیش خالد فرشباف پیدا کرده بودم که مزدم را هفتگی میداد. این خالد بیشتر وقت آزادش را در مورد خالد ابن ولید حرف میزد که یکی از اصحاب پیامبر بوده و در جنگهای بسیاری شرکت داشته اما با همه این احوال عمر ابن خطاب، خلیفه مسلمین او را از مقام خود عزل کرده بوده و اینکه این مسئله قلب خالد را شکسته بود.
خالد قالیباف، شخصی بی اخلاق و بسیار عصبی بود. بیش از حد به من اعتماد کرده بود نمیدانم چرا ولی شاید به این دلیل که همواره از وی اطاعت کردم. بقدری اعتماد کرد که دیدم در خلوت خود به قانون شریعت پایبند نیست و کارهای عجیب و غریب میکند ولی در جلوی دوستان همکیش خود تظاهر میکند. در نماز جمعه شرکت میکرد ولی هرگز او را در حال نمازهای روزانه خواندن ندیدم.
من صبحانه را در مغازه میخوردم. برای نماز ظهر به مسجد میرفتم و تا نماز عصر در همانجا میماندم و به صحبتهای افراد گوش میکردم. پس از نماز عصر به منزل احمد افندی میرفتم و به مدت دو ساعت، قران میآموختم. هر جمعه دستمزد تمام هفته ام را بابت آموزش به او میدادم .
زمانیکه احمد افندی دانست که مجردم، از من خواست تا با یکی از دخترانش ازدواج کنم. من سر باز زدم ولی و اصرار کرد و گفت ازدواج سنت پیامبر است و کسیکه از سنت پیامبر سرپیچی کند با من نیست. از آنجا که گفتن این جمله به معنای قطع ارتباط ما بود و ناچار بودم از آن جلوگیری کنم، گفتم که من دارای ضعف جنسی میباشم و مردانگی ندارم. او با اظهار تاسف باور کرد.
پس از گذشت دو سال از آموزش و تفحص من، به او گفتم که باید به خانه برگردم و و با شگفتی اصرار میکرد که همانجا بمانم و مسکن گزینم. وی میگفت تو که پدر و مادر و همسری نداری. پس همینجا بمان تا با هم کار کنیم . غافل از اینکه حس وطن پرستی و وظیفه من حکم میکرد که به خانه برگردم و تمام گزارشات مربوط به این دو سال و چیز هایی که دیده و شنیده بودم را حضورا به جناب وزیر ارائه دهم و با دستور عمل ها و سیاست جدید و به روز شده، برگردم.
در طول اقامتم در استانبول، پیوسته گزارشاتم را بصورت مآهیانه برای وزارت مستعمرات میفرستادم. در یکی از گزارشاتم ناچار بودم سوالی عجیب را مطرح کنم. خالد افندی، کسیکه با او کار میکردم همانطور که گفتم نماز نمیخواند و به اصول شریعت هم پایبند نبود و از همه بالاتر اینکه سرگرمی های کثیفی داشت و روزی به من پیشنهاد همخوابگی داد. از آن روز، بیشتر و بیشتر اصرار میکرد تا جاییکه من به جناب وزیر در این مورد نوشتم و نظر او را جویا شدم. پاسخ این بود: "اگر در رسیدن به هدفت کمکت میکند باید انجام دهی"....از دریافت این جواب بسیار خشمگین و آزرده بودم . گویی تمام دنیا بیکباره بر سرم خراب شده بود. میدانستم که این عادت در انگلستان بسیار رایج است ولی تاکنون اتفاق نیفتاده بود که وزیری دستورلواط صادر کند. چکار میتوانستم بکنم؟ وظیفه من فقط مانند خالی کردن باقیمانده شیشه دارو در دهان مریض بود. بنابرین سکوت اختیار نموده، به وظیفه خود عمل کردم.
به این ترتیب صبحگاهآن خالد افندی و مغازه او را تحت نظر داشتم و بعنوان یک مسلمان بی اخلاق، از نقطه ضعف های مسلمانان آگاه میشدم. ظهر هنگام تا بعد از ظهر مسجد را زیر نظر داشتم، غروب قرآن میآموختم و با عمق وجودی و ذات آن آشنا میشدم تا بتوانم بر مغز خوانندگان آن اثر گذارم و وقتی صحبت از آیه ای میشود، از خود آنان بهتر بدانم و در این حال رفتار احمد افندی را بعنوان یک فرد مورد احترام و خردمند مورد تحقیق قرار دهم و شب هنگام، مسافر خانه مروان افندی، خادم مسجد و رفت و آمد های آنجا را زیر نظر داشتم.
روزیکه برای وداع با احمد افندی رفتم چشمانش پر از اشک شد و گفت پسرم اگر برگشتی و من زنده نبودم برایم فاتحه بخوان. دیدار ما به روز قیامت. من قلبا از این صحنه متأثر شدم ولی وظیفه میهن پرستی من وعشق به کشورم انگلستان، بسیار قویتر از احساسات من بود.
بقیه ماجرا را در قسمت سوم بخوانید
No comments:
Post a Comment
Note: Only a member of this blog may post a comment.