Thursday, December 6, 2012

کریم لاهیجی و خاطرات بانو شایسته از وابستگان دربار


تصور کنید مملکت را از دست جمهوری اسلامی درآوریم دو دستی تقدیم شورشیان و قداره کشان پنجاه و هفتی یعنی کریم لاهیجی ها و نسرین ستوده و فروهر و شیرین عبادی و عشقی و نجمی کنیم..



چرا این مارهای هزار رنگ را معرفی نمیکنید؟

الان سخنان آیت الہ عبدالکریم لاهیجی را تلویزیون اندیشہ پخش میکند ایشان در مورد قانون و حقوق بشر و تبعیض در ایران صحبت میکند. اما نگفت کہ قانون اساسی جمهوری اسلامی را ایشان نوشته. او همچنين نمی گويد که در اوايل شورش مصدقیون وتوده ای ها ایشان در اداره مهاجرت فرانسہ در پاريس کار میکرد و مردم بیگناه را بہ حکومت رژیم جمهوری اسلامی معرفی میکرد. ایشان فراموش کرده کہ پدرش، وعمویش در کوچہ یی زندکی میکرد کہ خانہ پدری من تہ کوچہ حمام شازدہ بود. در همان کوچہ حمام شازده توخانہ پدریش حسینیہ راه می انداختند و با سد برقی دستہ سینہ زنی حسن اباد و قمہ کشی داشتند. یادش رفتہ کہ خودش قبل از سینہ زنی، هم روضہ میخواند، یادش رفتہ کہ تو خانہ باباش چهار جور زن در چار گوشہ حیاط زندگی میکردند و هر روز یکدیکر را تکہ پاره میکردند. آن موقع هم او میدانست قوانین اسلامی یعنی چہ. مضفٰا باینکہ خودش مجانی در دانشکده حقوق، دانشگاه تهران درس خوانده بود. یادش رفتہ کہ جلو در خانہ باباش در همان هشتی پشت در خانہ تا سقف فرش تا شده بود ولی درست دیوار بدیوار خانہ شان منزل یوسفی؛ مردم بيچاره ای گروه، گروه اتاق، اتاق اجاره کرده بودند، شام نداشتند تا بخورند در بدبختی زندگی می کردند، آنوقت خانم آقا، زن بابای، همین عبدالکریم لاهیجی حلوای امام حسین می پخت و آش نذری برای مسجد پشت بیمارستان سینا کوچہ همت میفرستاد. یادش رفتہ کہ خودش چند تا زن طلاق داده، دخترش هم طلاق گرفتہ، یادش رفتہ کہ چه مخالفت ها با شاه میکرد.

اینها را از سر هوا نمینوسم نہ، نہ راست میگویم برای اینکہ خانہ پدری من دارلعجزہ بود دارالیتام بود. در خانہ پدری ام هرگز بستہ نمشد چون این میرفت آن میآمد. بلہ این آقا دوست داریوش فروهر و جواد شهبازی، ابولقاسم عشقی ناصری، پروین کانوا فروش بود. همان داریوش فروهر، هر شنبہ بعد ظهرجلو سقط فروشی نخیمی ایستا ده بود با یک سگ تا ما از ماشین مدرسہ ایران (خانم جهانبانی) پیاده میشدیم سگ را بجان ما میاندخت. اينها از همان موقع سگ بجان مردم وبچه های مردم می انداختند. تا آن ۵ تومانی را کہ صبح پدرمان پول تو جیبی هفتگی بما میداد را نمیگرفت مارا ول نمیکرد و میگفت اگر بہ بابات بگی فردا میکشیمت و ما (من و خواهرم) از ترس بروز نمیدادیم. تا بالاخره ننہ ای که مراقب ما بود فهمید (ننہ اهل یزدبود، پرستار پدرم در زمان کودکیش بود و همیشه منزل ما بود). فردای روز بعد سر ساعت آمد سر کوچہ و آنچہ لایق فروهر بود باو گفت و ماجرا راهم بہ پدرم گفت، دیگہ یادم نیست پدرم چہ کرد ولی محل پیاده شدن ما را عوض کردند و ننہ یزدی از ان پس سر کوچہ حمام شازده منتطر ما بود.

ری گفتم خانه پدر من دارالعجزه و دارايتام بود؛ هر روز سر سفره نهار خانم سادات و یوسفی وديگر همسایہ همین آقايان لاهيجی و فروهر و... میآمدند منزل ما و نهار ما را میگذاشتند جلو اینها و بما تخم مرع میدادند کہ گاه ما از ترس گرسنگی تا اینها نرسیدند ما خوراکمان را مبلعیدیم و همیشہ گریہ میکردیم کہ آسایش نداریم، نمک می خوردند و قداره کشی می کردند و نمکدان می شکستند. اين کارها را همان موقع ياد داشتند. همیشہ لباسهای مارا بہ شهین و ارپیک میدادند و ما هرگز لذت لباس های خود را نمی بردیم .

در ۳۰ تیراین آقایان غوغاها کردند و در ۲۵ امرداد مجسمہ شاه را پایین آوردند و بردند تو آهنگری ابولقاسم عشقی یادم نیست با تنہ آهنی مجسمہ چہ کردند. من آن موقع بچہ ۸ سالہ بودم.

بعد از مدتی آقای فروهر جلو سبزی فروشی سد برقی پیدایش شد، سد برقی یک شاگردی داشت کہ یک آبرو؛ و چشمش بالاتر از آن یکی دیگہ بود، داریوش فروهر او را وا میداشت تا ما از ماشیین مدرسہ پیاده میشدیم یک پایش را میگذاشت جلو پای ما و میگفت؛ «هاف هاف» و ما بہ غایت میترسیدیم. دوبارہ ننہ یزدی قیامت کرد و دوباره محل پیادہ شدن ما را عوض کردند و این بار سر باستیون ما را پیاده میکردند.

بلہ این آقایان روانی میخواستند مملکت را ویران کنند کہ کردند و حالا یک روان پریش بنام بهرام مشیری و ممد لنین (محمد امینی) بہ پادشاه افتخار آفرین ایران جسارت میکنند وکسی هم جلو این اراذل محکم و قاطعانہ نمی ایستد. اگر هم کسی می ايستد ديگران اورا پشتيبانی نمی کنند.

نمی توانم خود را توجیه کنم چرا که همین آقای لاهيجی فراموش کرده کہ در همان زمان مصدقیون به همراه توده ای ها در دانشگاه سخنرانی داشتند، رفتم تو دفترش گفتم تو کہ اسلام را میشناسی آنقدر سنگ اسلام را به سينه می زنی مخالفت نکن ما را بہ بدبختی دچار نکن کشور را بہ بی راهہ نکشانید، جواب داد تو دختر آقای مهندس هستی از بیچارگی مردم و دزدیها و وطن فروشی ها خبر نداری. باو گفتم تو کہ در همین دانشگاه مجانی درس خواندی، نکن. گفت وقتی من نخست وزیرشدم همہ چیز عوض میشود. باو گفتم تو در خوابی بیدار شو. جواب داد من کار دارم الان برای اینکہ من بروم ملیشیا دیوار گوشتی درست کردند کہ من رد بشوم. باز گفتم بخاطر ایران بخاطر تمام مردم بخاطر فردوسی نکن. گفت دختر آقای مهندس شما بفکر مردم هستید؟ بروید با مردم یکی شوید. گفتم من مثل شما ها حرامزاده نیستم، راست میگویی من دختر همان آدم هستم. خیر نبینی.

هنوز من پس از سالیان دراز هر بار کہ سگ را میبینم آن خاطره تنم را میلرزاند و از این نوکران اجنبی بشدت متنفرم.


این هارا نوشتم کہ مرا آگاه کنید چرا این مارهای هزار رنگ را معرفی نمیکنید؟

پر واضح است این جماعت ریشہ در عذاب و ویرانگری دارند نہ پیشرف و ترقی. روشن است وقتی هیولای جماران ظهور میکند این جماعت هم منش خود را یافتہ بودند و مسلما امثال فروهر، لاهیجی با دست باز عقده های ذاتی خود را کہ پختہ شدہ بروز میدهند دیگر عقده شکنی با بچہ ۷ یا ۸ سالہ نیمکنند با یک ملتی میکنند و کشور را بہ خاک سیاه میکشانند، کہ نشاندند. زنان را سیاه روزگار میکنند کہ کردند، میداندار کشتار سربازان میهن پرست میشوند، باعث میشوند اجنبی زیرکانہ منافع کشور را ببرد و آقایان به آرزویشان رسیدند کہ با محمد رضاشاه عداوت داشتند و با رضاشاه سر ستیز.

و ثابت کردند۳۳سال وقت داشتند اینان کہ خود را تافتہ جدابافتہ از آزادی میدانستند لیاقت و کفایت نداشتند با آخوند بند وبست کردند زيرا کہ لیاقت نداشتند وطن فروش و نوکر اجنبی و فرمانبردار اجنبی بودند، هستند، خواهند بود، تا یکی مثل هیولای جماران خمینی، عین خودشان حق همشان را یکی یکی کف دشتشان بگذارد و خانواده شان را بہ عزایشان بنشاند.

با احترام شایستہ


دیشب بر گشتم بہ زمان کودکی یادم امد کہ وقتی اعلیحضرت روز ۲۸ امرداد از مسافرت برگشتند پدرم و عمویم سر پل تجریش سر مقصودبک تا سرازیری مقصودبک میز و صندلی شرینی گذاشتہ بودند و ویلن زن و عباس دواتچی را هم دعوت کردہ بودند برای شادی و بستنی هم از همان بستنی فروشی سر پل مقصودبک سفارش داده بودند کہ بہ مردم میدادند.

هفتہ نگذشت کہ هر شب دزد بہ منزل ما میامد چیز قابلی نمی بردند هر چہ تو حیاط بود میبردند ولی توی آب حوض کات کبود میریختند و ماهی های حوض میمردند و نیمہ شب کہ گربہ ها میامدند ماهی بخورند از آب حوض میخوردند و میمردندو هر روز صبح بساطی بود.

ما کہ از مدرسہ برگشتیم و چون ما دو چرخہ داشتیم بچہ ها محل بہ منزل ما میامدند بازی کنیم، یکروز ما لباس و کیف و کفش مدرسہ کنار حیاط گذاشتیم و شب کہ بہ اطاق رفتیم یادمان رفت اثاثمان را با خود بہ اطاق ببریم صبح کہ خواستیم لباس بپوشیم هیچ نداشتیم در نتیجہ لباس و کفش بچہ نوکر را تن ما کردند و ما را فرستادند مدرسہ.

ما بخاطر اینکہ هوس نکنیم سینما و خانہ همسایہ برویم تابستان ها هم معلم سر خانہ داشتیم و هم مدرسہ تابستانی ایران میرفتیم بهر روی آن شب دزد آمد تمام متعلقات ما را برد و بخاطر اینکہ ما را تنبیہ کنند برای مدتی بجای اینکہ خیاطی سرور سر کوچہ لالہ و یغما لباس ما را بدوزد میدادند سر چهارراه حسن آباد ابهری کہ حقیقتا پالان میدوخت نہ لباس برای ما لباس میدوخت وقتی انرا میپوشیدیم انگار ما آدم دیگری میشدیم هر روز با گریہ و اه و نالہ بہ مدرسہ میرفتیم.

تا یک روز تیمسار ارفع آمده بود منزل ما پدرم ماجرا را برای ایشان تعریف کردند ایشان گفتند از امشب پاسبان را میگویم بگذارند تہ کوچہ بجای سر کوچہ، نیمہ شب پاسبان نشستہ بود روی سکوی هشتی مدرسہ مهر کہ متعلق بہ خانم ایراملو بود میبند دزد از دیوار منزل ما بالا میرود و او را میگرد و بہ کلانتری میبرد و معلوم میشود دزد ها یاران آقایون ابولقاسم عشقی ناصری و داریوش فروهر و ناصر نجمی، پروین کاموا فروش و جواد شهبازی هستند کہ همگی از طرفداران آقای مصدق السلطنہ هستند. 

از آن شب بہ بعد از دزد و دزد بازی منزل ما خبری نبود

شایسته

No comments:

Post a Comment

Note: Only a member of this blog may post a comment.